مدح و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
آری یک عمر دلش غرق عزاداری بود تا چهل سال، فقط کار حسن زاری بود از همان کوچکیاش کوچه گرفتارش کرد جگـر خون شدهاش حامل اسراری بود دم بهدم تکـیه به دیـوار غـریـبی میداد آنکه بر مادر خود فکر عصا داری بود هـفت بار از اثـر زهـر بخـود پیـچـیـده بارها این جگـرش صید جفـاکاری بود آخرین بار که زهر از گلویش پائین رفت روزه بـود و بخـدا لحـظۀ افـطاری بود از هــمـان روز کـه در خـانـۀ آقـا آمـد نـقـشۀ جـعـدۀ ملعونه جگر خواری بود زیر لب زمـزمۀ واحـسـنا زینب داشت خواهری که همه جا در صدد یاری بود نـاگـهـان دیـد به احـوال تـعـجـب زینب طشت رنگین شده و لَخت جگر جاری بود با خـبـر کـرد در آن حـال بـرادرهـا را باز هم دخت عـلی فکـر پـرستاری بود بیخـبـر بـود ز آثـار هَـلاهـل، ای وای اثـر سـودۀ الـمـاس عـجـب کـاری بـود قاسمش در بغل حضرت عباس گریست کـار عـبــدالـلـَهِ دردانــۀ او زاری بـود با وجودی که خودش حال عجیبی دارد هـمه جا ام مـصائب، پِـی دلـداری بـود آنکه در طشتِ بلا پاره جگر دید، همان دیـد در طشتِ طلا اوج گـرفـتاری بود «خیزران بود و لب قاری قرآن در طشت» غرق در خون، دهن و لعلِ لب قاری بود سرخ چشمی پی اظهار کـنـیزی خـندید شـاهـد خـنـدۀ او گـریۀ خـونـباری بـود |